هشدار: با خواندن این پست وقت خود را هدر ندهید!!!
به تقلید از فاطیما من هم آرزوهام را می نویسم شاید اونچه که فردا به دست خواهم آورد آرزوی امروزم بوده باشد.
1. چشم هام را باز کنم و عکس مانیتور صفحه ی موبایلم را به طور واقعی روبه روم ببینم. آرزو دارم یک حج با معرفت و مقبول به جا بیارم.
2. برم کربلا. البته حس می کنم اما حسین منتظر اول عظمت نماز را درک کنم بعد من را بطلبه!
3. توی خونمون یه مرد داشته باشیم که کارهای مردونه را انجام بده: بخاری وصل کنه، بخاری جمع کنه، کولر را راه بندازه، لولاهای در را روغن کاری کنه،.... و مهمتر از همه خرید کنه.
4. خودم از عهده ی مخارجم بربیام.
5. مامانم از دستم راضی باشه( این آرزوی بچگی هام هم بود)
6. درسم را تا آخرین مقطع ادامه بدم.
7. یه لیسانس زبان بگیرم.
8. این قدر ساده نباشم.
9. این قدر بد اخلاق نباشم.
10. گناه نکنم.
11. همیشه آرزو داشتم زمانه این قدر به خواهر شماره 2 سخت نگیره.
12. مامانم سفرهای زیارتی که آرزوش را داره را هر چه زودتر بره.
13. کلی آرزوهای ریز و درشت برای اطرافیانم که خلاصش میشه خوشبختی همگیشون.
حالا که به تقلید از فاطیما آرزوهام را نوشتم به طرز مسخره ایی تصمیم گرفتم توی بازی وبلاگی لعیا هم شرکت کنم اگر چه زمان زیادی از دعوت لعیا می گذره؛ البته من این مطلب را همون موقع نوشتم که حالا می یارمش اینجا:
چند روز پیش وقتی رفتم وبلاگ لعیا و آرزوهاش را خوندم چقدر برام شیرین بود؛ یه لحظه احساس کردم وای دوران کودکی؛ دورانی که توی اون از تمام سختی ها و غم ها و پستی و بلندی های دنیا فارغی...
دو روز تمام ذهنم درگیر بود تا فقط به یاد بیارم آرزوها و ترسهای دوران کودکیم چه چیزهایی بوده؛ اما بعد که همه چیز را به یاد آوردم دیگه نوشتن خیلی سخت بود. اون هم اینجا، مونده بودم بنویسم یا نه...
دارم می نویسم که دوباره از یاد نبرم کودکیم با چه آرزوهایی گذشت:
1. دو، دو سال و نیمه که بودم آرزو داشتم تلویزیون داشته باشیم.
2. آرزوی سه سالگیم داشتم یه سه چرخه بود و بعد ها یه دوچرخه.( هیچ وقت نداشتم)
3. توی همون سه سالگی بود که فهمیدم غیر از خواهر شماره 2 باز هم خواهر و برادر دارم و چقدر دوست داشتم که بقیه خواهر و برادرهام از پیشمون نرند و با هم زندگی کنیم.
4. تقریبا 5 ساله بودم که آرزو داشتم مامان به خاطر خطاهام من را ببخشه و خدا ازم راضی باشه.
5. تمام دوران دبستان آرزو داشتم یه عروسک داشته باشم.
6. توی همون روزها بود که می خواستم پروفسور بشم.
7. و باز در تمام دوران دبستان آرزو داشتم کمی رنگ پوستم روشنتر باشه تا توی جمع بچه ها این قدر به خاطر رنگ پوستم تحقیر نشم.
8. وقتی فهمیدم پول چیه؛ آرزو داشتم اونقدر پول داشته باشیم که مامان این همه اذیت نشه.
9. از 8 سالگی که فهمیدم بابا چیه یا بهتر بگم کیه آرزوم داشتن یه بابا بود!
کودکی و دوران دبستان من با این آرزو ها طی شده ولی هر چه به ذهنم فشار آوردم خاطره ایی از ترس به یاد نیوردم جز این که 4 ساله که بودم خونمون یه دالان داشت که باید از اون دالان می گذشتیم و بعد درب حیاط بود، دالان تاریکی بود و من از تاریکی اون می ترسیدم.
در آخر من هم پیشنهاد می دم شما هم آرزوهاتون را بنویسید یا به سبک فاطیما یا به سبک لعیا یا هر دو...
[ یکشنبه 87/12/25 ] [ 1:40 صبح ] [ ساجده ]